سلام. حال من خوب نيست، امّا هميشه براي سلامتي شما، شمع روشن ميكنم.
مدتي است كه همه را از خود، بيخبر گذاشتهايد. حتماً ميدانيد كه پدربزرگ مرد!
براي پدر هم نفسي بيش نمانده است. جمعة پيش، سخت بيمار بود. از بستر برنميخاست.
چشمهايش، پشت پنجره افتاده بود. قلبش تا لبها بالا آمده بود و همانجا ميتپيد. زمزمه ميكرد، ميگفت:
دوست را گر سر پرسيدن بيمار، غم است گو بران خوش، كه هنوزش نفسي ميآيد
مادر و مادربزرگ، خيلي بيتابي ميكنند. هر سال كه نرگس باغ، شكوفه ميدهد، آنها هم به خود وعده ميدهند كه امسال ميآيي.
مادر، ديگر خانهداري نميكند. معلم شده است. دعاي عهد، درس ميدهد،
به ماهيهاي حوض. زنگهاي تفريح، سماور را آتش به جان ميكند و حافظ ميخواند.
انتخاب غزل را به خود حافظ ميسپارد. هميشه ميگويد: حافظ مگر همين يك شعر را دارد؟ بعد ميخواند:
مژده اي دل، كه مسيحا نفسي ميآيد كه ز انفاس خوشش بوي كسي ميآيد
از غم هجر مكن ناله و فرياد كه دوش زدهام فـالـي و فريادرسـي ميآيـد
اين از خانه. دو سه جملهاي هم از روزگارمان برايت بنويسم. نميدانم چرا آسمان بخيل شده است،
نميبارد. زمين سنگدلي ميكند، نميروياند. ماه و خورشيد، چشم ديدن همديگر را ندارند.
خيابانها پر از غولهاي آهني شدهاند. كوچهها امن نيستند. مردم، جمعههاي خودشان را به چند خندة تلخ ميفروشند.
هيچ حادثهاي ذائقهها را تغيير نميدهد. مثل اينكه همه سنگ و چوب شدهايم. عجيب است!
دامادها از حجله ميترسند. عروسيها را در كوچههاي بنبست ميگيرند. اذان، رنگ پريده به خانهها ميآيد. نماز، زمينگير شده است.
رمضان، مهمان ناخوانده را ميماند كه سرزده، بزم مردم را بر هم ميزند. از روزه در شگفتم كه چرا افطار را خوش نميدارد.
حج، هزار زخم از خال مغيلان بر تن دارد. جهاد، بهانهگير شده است. آدمها كيسههايي پر از خمس و زكات، به ديوارهاي گورشان آويختهاند.
نپرس موريانهها، چه به روزگار مسجد آوردهاند. از همه تلختر اينكه، عصرهاي جمعه، دلم نميگيرد.
شنيدهاي ديگر كسي پاي شعرهايش، تخلص نميگذارد و شاعران، يعني زمينخوردگان وزن و قافيه؟
نميدانم وقتي اين نامه را ميخواني، كجا ايستادهاي. هر جا هستي، زودتر بيا. از بس شما را نديدهايم چشمانمان هرزه شده است
بيم دارم اگر چندي ديگر بگذرد، ندبه خوانهاي مسجد، پيرتر شوند. آدمها همه ديرباورند و زود رنج، بهانه ميگيرند. ميگويند:
او نيز ما را فراموش كرده است. امّا من ميدانم كه شما، همه را به اسم و رسم و نيت، به ياد داريد. دوست دارم باز برايت بنويسم.
امّا يادم آمد كه بايد به گلدانها آب بدهم. مادرم گفته است، اگر به شمعدانيها آب بدهم،
آنها براي آمدن تو دعا ميكنند. راست ميگويد. از وقتي كه مرتب آبشان ميدهم، دستهاي سبزشان را رو به آسمان گرفتهاند.
التمــــــاس دعا
ادامه متن در ادامه مطلب
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: دلنوشته، ،